پدر...! پدر جانبازم
آهای مایی که ادعا داریم ...چرا ؟! عکس شهدا را می‌بینم، ولی عکس شهدا عمل می‌کنیم ...
نوشته شده در تاریخ یک شنبه 2 مهر 1391 توسط زهرا اسدی

اتل متل یه بابا،که اون قدیم قدیما حسرتشو میخوردن تمومی بچه ها،

اتل متل یه دختر دردونه باباش بود،بابا هرکجا که میرفت دخترشم باهاش بود.

اون عاشق بابا بود ، بابا عاشق اون بود.به گفته بچه ها بابا چه مهربون بود

یه روز آفتابی بابا تنها گذاشتش ،عازم جبهه ها شد.دخترو جا گذاشتش چه روزای سختی بود اون روزای جدایی،چه لحظه ی بدی بود ایام بی بابایی، چه لحظه ی سختی بود اون لحظه ی رفتنش ولی بدتر از اون بود لحظه برگشتنش.

هنوز یادش نرفته،نشون به اون نشونه، اون که خودش رفته بود آوردنش به خونه.

دختر به اون سلام کرد بابا فقط نگاش کرد. ادای احترام کرد بابا فقط نگاش کرد. خاک کفش بابا را سرمه تو چشماش کرد بابا جونو بغل کرد بابا فقط نگاه کرد.

دختر براش زبون ریخت دوسه دفعه صداش کرد پیش چشماش زجه زد بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا یه مرد بی ادعا، اتل متل یه دختر که بر عکس قدیمابراش دل میسوزونن تمومی بچه ها.دختر به فکر باباست ، بابا به فکر دختر ،گاهی تو فکر دیروز گاهی به فکر فردا.

بابا یه روزی می گفت که خیلی براش آرزو داره،ولی حالا دخترش زیرش لگن میذاره، روزی میگفت دوست دارم عروسیتو ببینم،ولی حالا دخترش میگه به پات میشینم،گفت برات بهترین عروسی رو میگیرم ،ولی حالا میشنوه تا خوب نشی نمیرم

وقت غذا که میشه سرنگ رو برمیداره یه زرده تخم مرغ تو ی سرنگ می ذاره گوشه لپ بابا سرنگ رو میفشاره برای اشک چشمش هی بهونه میاره،غصه نخور بابا جون اشکم مال پیازه،بابا با چشماش میگه خدا برات بسازه

هر شب وقتی بابا رو میخوابونه توی جاش  با کلی اندوه و غم میره سر کتاباش،حافظ رو بر میداره راه گلوش میگیره قسم میده حافظ رو خواجه بابام نمیره

دو چشمشو میبنده خدا خدا میکنه با آهی از ته دل حافظ رو باز میکنه،فال و شاهد فال رو به یک نظر می بینه نمی خونه چراکه هرشب جواب همینه دیشب که از خستگی گرسنه خوابیده بود،نیمه شب چه خواب قشنگی دیده بود

یک باغ پر از گل،پراز گل شقایق میان رود بزرگی نشسته بود تو قایق، یه خورده اون طرف ترمیون دشت لاله،بابا سوار بر اسب ، مگه میشه محاله!

بابا به آسمون رفت به پشت یک در رسید با دستای مردونش حلقه در رو کوبید،ندایی اومد از غیب دروازه رو باز کنید مهمون رسیده از راه قصری مهیا کنید.

از خواب که بیدار شد دید که وقت اذونه بوی گل نرگسی پیچیده توی خونه،    هی بابا رو صدا کرد باباچشماش بسته بود

دیگه نگاش نمیکرد بابا چقدر خسته بود

ای قصه قصه قصه یک  دختر شکسته، که دستای ظریفش چند ساله پینه بسته،

چند سالی که دختر  زرنگ و ساعی شده، از اون وقتی که بابا قطع نخاعی شده

 

نشونه بیعته پینه دست دختر

بهترین شفاعته نگاه گرم بابا

 




طبقه بندی: بگو بابا چرا جنگيدي،  ، 
نوشته شده در تاریخ جمعه 19 خرداد 1391 توسط زهرا اسدی

خیلی خسته ام ...

اصلا دلم نمی خواد به خودم و به تو بابا دروغ بگم ..بابا
خسته شدم از بسکه کار میکنم و آخرش هیچ

خسته ام از بسکه صدات میکنم و آخرش هیچ...

امشب اصلا حالم خوب نیست بابا...هم یه عالمه دل تنگتم هم یه
دنیا خسته ام از آدم ها ..از روزگار

از کسانی که از آدم های دیگه سوء استفاده میکنند .

خسته ام از آدم هایی که به خاطر پول حاضرند از هر
بینوایی  خواسته های غیر معقول داشته باشند
.

بابا خیلی ناراحتم اینجا هیچی جای خودش نیست ...هیچکس
اونجوری که ادعا میکنه مهربون و سخاوتمند نیست .

هیچکسی راست نمیگه دنیای من پر از دروغ شده 90% درصد آدم
هایی که ادعای مسلمون بودن دارند هر روز بیشتر ظلم میکنن و غرق فساد میشن .

خدایا به فریادمون برس ما چه به روز هم می آوریم...

بابا اگه قبلا میگفتم برگرد حالا باید اعتراف کنم که الان
بهت غبطه میخورم .حالا می خوام بگم بابا برنگرد فقط واسه من هم دعا که پیشت  بیام و  هر چه زودتر از این دنیای فاسد  خارج بشم.

بابا خیلی دلم میسوزه .وقتی میدونم واسه چی تمام عمرت با
عذاب نفس کشیدی ...بابا چی فکر کردی و چی شد...؟

بابا  تو  و هم سنگریهایت که از اون بالا به ما نگاه
میکنید ؟!

توی دلتون چقدر احساس پشیمونی میکنید؟

بابا چقدر توی ذهنتون به آرمان هایی که به خاطرشون با همه
دنیا با همه چیز حتی نفس خودتون جنگیدید و الان میبینی نتیجه اش چی شده...!!! بابا
بگو به من چقدر با دیدین دنیای من گریه میکنی؟

بابا اگر تا الان هر چی صدات زدم" بابا" اما با
صدای مهربونت جوابمو ندادی...اما حالا بگو بهم بابا ..با صدای بلند داد بزن تا
صدات تا عمق وجودم بره بگو بابا ...بگو چرا رفتی؟ چرا..؟ به خاطر چی بهترین سال
های پدرمو... کسی که  عزیزم بود و تنها
امید و اعتبار زندگیم بود و اینجوری دچار درد کردی .

تا چشم هام باز شد و دنیا رو دیدم تو رو با کپسول اکسیژن
دیدم و  ....تا صدات به گوشم رسید همیشه با
چندین بار صرفه کردن بهم  گفتی جان بابا...

بگو بهم ....بگو داره عمق وجودم میسوزه  ...بگو شاید تو بتونی آروم کنی داغ تو سینه ام
رو خاموش کنی  ...

 دنیایی که نه
مردانش مثل گذشته با غیرت اند

و نه

زنان و دخترانش به نجابت و مهربونی گذشته ...

 

چه کرده ایم با خود...

خدایا به فریادمون برس.چرا که جز شما هیچ نجات دهنده ایی
نیست.




طبقه بندی: بگو بابا چرا جنگيدي،  ، 
صفحه قبل 1 صفحه بعد
قالب وبلاگ